توضیح تصویر تبلیغات در فایل باران توضیح تصویر

اخلاق درویشان

حکایتی از گلستان سعدی

حکایت شمارهٔ ۱۷

پیاده‌ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به در آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت.

خرامان همی‌رفت و می‌گفت:

« نه به استر بر سوارم نه چو اشتر زیر بارم

نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم

غم موجود و پریشانی معدوم ندارم

نفسی می‌زنم آسوده و عمری می‌گذارم »

اشتر سواری گفتش: ای درویش کجا می‌روی؟! برگرد که به سختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت.

چون به نخله محمود در رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت: ما به سختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی.

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست

چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست

ای بسا اسب تیزرو که بماند

که خر لنگ جان به منزل برد

بس که در خاک تندرستان را

دفن کردیم و زخم خورده نمرد

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تبلیغات شما در سایت تبلیغات شما در سایت تبلیغات شما در سایت
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
X