توضیح تصویر تبلیغات در فایل باران توضیح تصویر

داستان شماره یک-علی رضا ایمانی فر

چه زیباست رنگ آبی تو از این فاصله ای که من میبینم؛ تنها آرزوی من رسیدن به تو است. نمی دانم چگونه می شود به سمت تو آمد. واقعا زیبا و دلنواز است درخشش نوری که در دلم نقش می بندد. دلم میخواهد بسوی تو بیایم و از نزدیک در آغوشت بکشم. هر چند شاید آرزویی محال باشد. چرا که در خانواده ای 9 نفره و شلوغ هستم و نمیدانم چقدر از تو فاصله دارم. فقط دوستت دارم، همین. از این میترسم دچار عشقی یکطرفه باشم و تو اصلا نگاهی به من نکنی. ولی نه تو هم گاهی به من اشاره میکنی.  گمانم تو هم عاشق من هستی و خجالتی. میخواهم به سمتت بیایم. باید اول با خانواده ام در میان بگذارم و تصمیم سختی است. در رسم  ما کمی سخت است گفتن این جملات. هر چند جای مخفی کاری نیست چرا که همه میدانند میزان علاقه ام به تورا. چرا که هر روز کارم تماشای توست. دیدن تو ازین فاصله چه لذتی به روح و جانم می دهد. تو با آن نوای زیبا و لباس سبز و آبی که بر تن داری و گاها رنگ سفیدی که در جای جای لباست نمایان می شود. من عاشق حرکت رگه ای خطوطی هستم که وقتی بیشتر به تو خیره می شوم نمایان است. تصمیم را گرفته ام که به سوی تو بیایم. ولی اول اجازه پدر و مادرم را میخوام و بزرگ تر ها.  خانواده ام را دوست دارم ولی چه کنم دلبسته تو شده ام. کاش صدایم را میشنیدی.

امروز اجازه حرکت به سوی تو را میگیرم و به سویت می آیم. اما شرایط خاص دارد حرکت به سویت. اجازه داده شده و یک حق بازگشت ولی من نمیخواهم برگردم تورا دیوانه وار دوست دارم. قرار است بعد از گردش خورشید و رسیدن زمستان به سویت بیایم و فردا شروع زمستان است؛ چقدر خوشحالم و چه زیبا تر شده ای، ای بهترینم در دنیا.

اکنون به سوی تو در حرکتم و هر چه نزدیک تر می شوم بزرگ تر و جذاب تر بنظر می رسی. خوشحالم ازینکه می بینم آغوشت را برایم باز کرده ای و تو هم عاشق من هستی. چه مهربان و دلنواز مرا پذیرفتی با نوایی دل انگیز از صدای باد، آب و  به قول خودت پرندگانی که در آسمان در حال پرواز اند و آن پروانه ای که تازه از پیله در آمد و رفت. خنده غنچه چه زیباست و زنبوری که دورش می چرخد برای ساختن شهد شیرین عسل.

اما چرا دیگر نمیتوانم تو را ببینم. احساس تنهایی می کنم فریاد می زنم عشقم کجایی. نه اثری از لباس سبز آبی ات هست و نه آن زیبایی که از خانه ام تو را می دیدم. چه سخت می گذرد… اینجا همه چی در حال تغییر است و هر ساعتش رنگی خاص. یک رنگی کجاست؟ از دور زیباتر بودی و مهربان. در آغوش کشیدنت زیبا بود ؛ چرا الان خشن شده ای، چه کردم در حقت، من که حتی فرصت جلوه گری نکرده ام. دیگر توان ماندن ندارم دلم میخواهد به خانه ام برگردم، فرصت بازگشت دست من نیست. اگر دستم بود بی درنگ باز می گشتم. افسوس که چه خوب بود زندگی در جوزا… کاش زمین، مرا عاشقانه در آغوش نمی کشیدی.

How beautiful is your blue color that I see from this distance. My only wish is to reach you.

       I don’t know how to reach you, you are really beautiful and attractive, you shine like the light in my heart. I want to come to you and hug you closely. Although it may be an impossible wish. Because I am in a large family of 9 people and I don’t know how far I am from you. I just love you, that’s all. I am afraid that I will have a one-sided love and you will not look at me at all. But no, you also visit me sometimes. I think you are also in love with me and shy.

   I like to come to you

I have to share it with my family first and it is a difficult decision. In our tradition, it is a bit difficult to say these sentences. Although there is no hiding because everyone knows that I love you. Because my job is to watch you every day. Seeing you from this distance brings joy to my soul and soul. You with that beautiful voice and the green and blue clothes you are wearing and sometimes the white color that is visible in places of your clothes. I love the streaky movement of the lines when I stare at you the most. I have decided to come to you. But first, I want the permission of my parents and elders. I love my family, but what should I do? I have fallen in love with you. I wish you could hear my voice.

Today I take permission to move towards you and I will come to you. But there are special conditions for transferring to you. Permission to return, but I don’t want to return, I love you madly. I am supposed to come to you after sunset and the arrival of winter, and tomorrow is the beginning of winter. How happy I am and how beautiful you have become, my best in the world.

Now I am moving towards you and the closer I get, the bigger and more attractive you look. I am happy to see that you have opened your arms to me and that you love me too. How kind and loving you received me with a pleasant sound of wind, water and, as you say, birds flying in the sky and that butterfly that just came out of its cocoon and left. How beautiful is the smile of the bud and the bee that circles around it to make sweet honey nectar.

But why can’t I see you anymore? I cry alone, where are you my love? There is no trace of your blue-green dress, nor of the beauty I used to see you from home. How hard it is… Everything is changing here and every hour has a special color. Where is that fixed color? You were much more beautiful and kind, your hugs were beautiful, why are you so violent now, what did I do to you, I didn’t even have a chance to show off.

           I can’t stay anymore, I want to go home, now I’m not allowed to come back. It is not time yet, if I could I would go back immediately. Alas, how good life was in Gemini… I wish the earth did not embrace me lovingly.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تبلیغات شما در سایت تبلیغات شما در سایت تبلیغات شما در سایت
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x
X