یکی را عسس دست بر بسته بود همه شب پریشان و دلخسته بود به گوش آمدش در شب تیره رنگ که شخصی همی نالد از دست تنگ شنید این سخن دزد مغلول و گفت ز بیچارگی چند نالی؟ بخفت برو شکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم نبست مکن ناله از بینوایی بسی چو بینی ز خود بینواتر کسی
حکایتی از گلستان سعدی حکایت شمارهٔ ۱۷ پیادهای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به در آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. خرامان همیرفت و میگفت: « نه به استر بر سوارم نه چو اشتر زیر بارم نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم غم موجود و پریشانی معدوم ندارم نفسی میزنم آسوده و عمری میگذارم » اشتر سواری گفتش: ای درویش کجا میروی؟! برگرد که به سختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت. چون به نخله محمود در رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت: ما